عشقت ، بر این کالبد نیمه جانم قلمه زد
جوانه ی احساس،از نازکای دلم شکوفا شد
دشت دل ؛ سیراب از حضور تو گشت
وگل عشق ؛ طراوتی تازه یافت
........
بوسه باران نگاهت ؛ جان عطشانم را زنده کرد
و خورشید مهربانی ات ؛ بر قلب یخ زده ام تابید
حال وهوایی تازه ، درآسمان جانم هویدا شد
و بلبل دل ؛ نغمه ی عاشقی ساز کرد
با سرانگشتان مشتاق خود،
نُت زیبای دلدادگی را نواختی
که بر جان ودلم رخنه کرد.
و حالا ...
ترس نبودنت .... !
ترس رفتنت .... !
بگو که می مانی !.....
بگو که صحرای حزین ولم یزرع دل را ،
با دستان توانایت ،
با جان ودل مشتاقت ،
به گلستان عشق ودلدادگی بدل خواهی کرد!
وآسمان روح خسته ام را ،
پُرازعطر مشتاقی ومدهوشی خواهی کرد .
تا مست حضور تو گردم .
بگو که می مانی !....
تا دوباره با تو متولد گردم
بگو که می مانی !.......
نظرات شما عزیزان: